غزل ۳۷ [: زلفت هزار دل به يكى تارِ مو ببست …]
زلفت هزار دل به يكى تارِ مو ببست راه هزار چاره، گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوى نسيمش دهند جان بگشود نافه و دَرِ هر آرزو ببست
شيدا از آن شدم، كه نگارم چو ماهِ نو ابرو نمود و جلوهگرى كرد و رو ببست
ساقى به چند رنگ مى اندر پياله ريخت اين نقشها نگر، كه چه خوش در كد و ببست
يا رب! چه جرم كرد صُراحى؟ كه خون خُم با نغمههاى غلغلش اندر گلو ببست
دانا چو ديد بازىِ اين چرخ حُقّه باز هنگامه بازچيد و دَرِ گفتگو ببست
مطرب چه نغمه ساخت؟ كه در پرده سماع بر اهل وجد و حال دَرِهاى و هو ببست
حافظ! هرآن كه عشق نورزيد و وصل خواست احرامِ طَوْفِ كعبه دل، بى وضو ببست
غزلی در باب معرفت نفس
خواجه با بيانات اين غزل، اظهار اشتياق و تمنّاى ديدار حضرت دوست را نموده، مى گويد:
زلفت هزار دل به يكى تارِ مو ببست راهِ هزار چاره گر از چارسو ببست
اگرچه محبوب، خود را از نظر عشّاقِ خويش تا خودبين هستنند مستور مى دارد و كوشش آنان براى ديدارش، به جايى نمى رسد، ولى چون خويشتن را فراموش كنند، از طريق خود ايشان (كه مظهر اويند)، مشكلشان حلّ خواهد شد؛ كه: «وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ: أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟! قالُوا: بَلى، شَهِدْنا»: (و آنان را بر خودشان گواه گرفت كه: آيا من پروردگار شما نيستم؟! گفتند: بله، گواهى مى دهيم.- نيز:
«مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، عَرَفَ رَبَّهُ» :
(هركس خود را شناخت، پروردگارش را شناخت.- همچنين:
«كَفى بِالْمَرءِ جَهْلًا، أنْ يَجْهَلَ نَفْسَهُ.» :
(مرد را از جهت نادانى همين بس كه به نَفْس خويش جاهل باشد.) در جايى مى گويد:
عاشق، آن دم كه به دام سر زلف تو فتاد گفت: كز بند غم و غصّه نجاتم دادند
و نيز در جايى مى گويد:
گر چه آشفتگىِ حال من از زلف تو بود حلّ اين عقده هم از زلف نگار آخر شد
تا عاشقان، به بوى نسيمش دهند جان بگشود نافه و دَرِ هر آرزو ببست
اين بيت نيز به مانند بيت گذشته، به معرفت نفس اشاره مى كند. بخواهد بگويد:
حضرت دوست، جان دادن عاشقان را به پاى خويش دوست مى داشت، لذا پرده از مظاهر عالم، و يا مظهريّت خودشان كنار زد، تا بر آنان عطر خويش را از ملكوتشان نمايان سازد و ايشان با مشاهده اين امر و استشمام بوى او، به فناى خويش راه يابند؛ كه:
«نالَ الفَوْزَ الأكْبَرَ مَنْ ظَفَرَ بِمَعْرِفَةِ النَّفْسِ.» :
(هركس كه به شناخت نفس خويش دست يافت به رستگارى بزرگ نايل آمد.- نيز
«مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، تَجَرَّدَ.»:
(هركس نفس خويش را شناخت، پيراسته گشته [و به جنبه تجرّدى خويش راه مى يابد.]- همچنين:
«لا تَجْهَلْ نَفْسَكَ، فَإنَّ الجاهِلَ مَعْرِفَةَ نَفْسِهِ جاهِلٌ بِكُلِّ شَىْءٍ.»:
(به خود جاهل مباش؛ كه هركس به شناخت نفس خويش جاهل باشد نسبت به همه چيز جاهل است.- يا اينكه:
«تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَىْءٍ فَما جَهِلَكَ شَىْءٌ، وَ أنْتَ الَّذى تَعَرَّفْتَ إلَىَّ فى كُلِّ شَىْءٍ، فَرَأَيْتُكَ ظاهِراً فى كُلِّ شَىْءٍ، وَ أنْتَ الظّاهِرُ لِكُلِّ شَىْءٍ. يا مَنِ اسْتَوى بِرَحْمانِيَّتِهِ! فَصارَ العَرْشُ غَيْباً فى ذاتِهِ، مَحَقْتَ الآثارَ بِالآثارِ، وَ مَحَوْتَ الأغْيارَ بِمُحيطاتِ أفْلاكِ الأنْوارِ.»:
(خودت را به هر چيز شناساندى پس هيچ چيز به تو جاهل نيست، و تويى كه خودت را در هر چيز به من شناساندى و در نتيجه تو را در هر چيز آشكار ديدم، و تويى آشكار و پيدا براى هر چيز. اى خدايى كه با رحمانيّتت [بر همه موجودات] احاطه نموده و چيره گشتى! تا اينكه عرش [و موجودات] در ذاتت پنهان گشت، آثار مظاهر را با آثار وجود خويش از بين برده، و اغيار را با افلاك انوار احاطه كنندهات محو نمودى.).
شیدا و سرگردان
شيدا از آن شدم، كه نگارم چو ماهِ نو ابرو نمود و جلوهگرى كرد و رُو ببست
چگونه مى توانم شيدا و سرگردان و حيران محبوبى نباشم كه چون ماه نو، جمال خود را بر من آشكار نمود و فريفته خويش ساخت و اجازه نداد كه همواره به ديدارش مسرور باشم؟! به گفته خواجه در جايى:
به چشم كردهام ابروى ماه سيمايى خيالِ سبزْخطى، نقش بستهام جايى
سرم ز دست شد و چشم انتظارم سوخت در آرزوى سر و چشم مجلس آرايى
زهى كمال كه منشورِ عشقبازى من از آن كمانچه ابرو رسد به طُغرايى
مرا كه از رُخ تو ماه در شبستان است كجا بود به فروغ ستاره پروايى
و نيز در جايى مى گويد:
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد
من ايستاده تا كُنمش جان فدا چو شمع او خود گذر به من چو نسيمِ سحر نكرد
ساقى به چند رنگ، مى اندر پياله ريخت اين نقشها نگر، كه چه خوش در كدو ببست
دوست، در گذشته با تجلّيات گوناگون اسماء و صفاتى از طريق ملكوت مظاهر براى من تجلّى نمود؛ كه:
«يا مَنِ احْتَجَبَ فى سُرادِقاتِ عَرْشِهِ عَنْ أنْ تُدْرِكَهُ الأبْصارُ! يا مَنْ تَجَلّى بِكَمالِ بَهآئِهِ! فَتَحَقَّقَتْ عَظَمَتُهُ الإسْتِوآءَ! كَيْفَ تَخْفى وَ أنْتَ الظّاهِرُ؟ أمْ كَيْفَ تَغيبُ وَ أنْتَ الرَّقيبُ الحاضِرُ؟ إنَّكَ عَلى كُلِّ شَىْءٍ قَديرٌ. وَ الْحَمْدُ للَّهِ وَحْدَهُ.»:
(اى خدايى كه در سراپردههاى عرشت، از اينكه ديدگان تو را ببينند، نهان هستى! اى كسى كه با نهايت فروغ و زيبايى جلوه نمودى تا اينكه عظمتت تمام مراتب وجود را فرا گرفت! چگونه پنهان باشى، با آنكه تنها تو آشكارى؟.
يا چگونه غايب مانى، درصورتىكه فقط تو مراقب و حاضرى؟ همانا تو بر هر چيز توانايى. و سپاس مخصوص خداوند يكتاست.- به گفته خواجه در جايى:
در نظر بازى ما، بى خبران حيرانند من چنينم كه نمودم، دگر ايشان دانند
وصفِ رُخساره خورشيد ز خفّاش مپرس كه در اين آينه صاحبنظران حيرانند
جلوه گاه رُخ او ديده من تنها نيست ماه و خورشيد همين آينه مى گردانند
و ممكن است اين بيت اشاره به خلقت خاكى حضرت آدم عليه السلام داشته باشد، كه تعليم همه اسماء به او شده؛ كه: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»: (و همه اسماء را به آدم آموخت.)
يا رب! چه جرم كرد صراحى كه خونِ خُم با نغمههاى غُلغُلش اندر گلو ببست
با اينكه محبوب از نوشاندن شراب عقيق فام و تجلّيات پرشور خود به من در گذشته دريغ نداشت، چه پيش آمد كه مرا محروم از آن داشت. در جايى مى گويد:
گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد بسوختيم در اين آرزوى خام و نشد
بدان هوس كه ببوسم به مستى آن لب لعل چه خون كه در دلم افتاد همچو جام و نشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سَرِ مِهْر بدان هوس كه شود آن حريف رام و نشد
و يا بخواهد بگويد: چه شد كه نتوانستم آنچه را كه ديده بودم بيان نمايم (چرا كه هنوز از وجود من چيزى باقى بود و به فناى كلّى و مقام مخلَصيّت- به فتح لام- راه نيافته بودم و نتوانستم او را به تجلّياتش توصيف نمايم)؛ كه: «سُبْحانَ اللَّهِ عَمَّا يَصِفُونَ،.
إِلَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصِينَ»: (منزّه است خدا، از تمام آنچه توصيفش مى كنند، جز توصيف بندگان پاك [به تمام وجود] خدا.)، و يا كسى را شايسته اظهار حالاتم نديدم.
لذا در بيت بعد مى گويد:
دانا، چو ديد بازى اين چرخِ حُقّه باز هنگامه باز چيد و دَرِ گفتگو ببست
شخص دانا و زيرك و عارف به حقائق، چون به گردش و حيلهگرى اين دنيا نگريست، از بيم آنكه حقائق به دست ناهلان افتد، دست از گفتگو كشيد و كسى را از مشاهداتش با خبر نكرد. در جايى مى گويد:
وصف لب لعل تو چه گويم به رقيبان؟ نيكو نبود معنىِ نازك بَرِ جاهل
و ممكن است بخواهد گله از ديدار ناپايدار خود كرده باشد و بگويد:
اى بُرده دلم را تو بدان شكل و شمايل پرواىِ كست نِىّ و جهانى به تو مايل
گه آه كشم از دل و گه تير تو از جان دور از تو چه گويم كه چه ها مى كشم از دل
دل بردى و جان مى دهمت غم چه فرستى چون نيك حريفيم چه حاجت به مُحصِّل
لذا باز مى گويد:
مطرب چه نغمه ساخت، كه در پرده سِماع بر اهل وجد و حال، دَرِهاى و هو ببست
تجلّيات و نفحات به وجد آورنده محبوب، چه سخنى را به همراه داشت كه اهل.
حال و شهودش را از بازگو نمودن آن براى ديگران باز داشت؛ كه:
«يا مُعَلّى! اكْتُمْ أمْرَنا وَ لا تُذِعْهُ، فَإنَّهُ مَنْ كَتَمَ أمْرَنا وَ لَمْ يُذِعْهُ، أعَزَّهُ اللَّهُ بِهِ فِى الدُّنْيا، وَ جَعَلَهُ نُوراً بَيْنَ عَيْنَيْهِ فِى الآخِرَةِ، يَقُودُهُ إلَى الجَنَّةِ …»:
(اى معلّى! امر ما را كتمان كن و فاش مساز؛ كه هركس امر ما را پوشيده ساخته و فاش ننمايد، خداوند او را به واسطه آن در دنيا گرامى داشته، و در آخرت آن را نورى در مقابلش قرار مى دهد كه وى را به بهشت كشانده و رهنمون مىشود …- به گفته شاعر:
هر كه را اسرار حقّ آموختند قفل كردند و دهانش دوختند
و يا بخواهد بگويد:
از راهِ نظر، مرغ دلم گشت هواگير اى ديده! نظر كن كه به دام كه درافتاد
دردا كه از آن آهوى مشكينِ سيه چشم چون نافه بسى خون دلم در جگر افتاد
مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد بس كُشته دل زنده كه بر يكدگر افتاد
حافظ! هرآن كه عشق نورزيد و وصل خواست احرامِ طوفِ كعبه دل، بى وضو ببست
خواجه در بيت ختم، علّت مهجور شدن خود را بيان كرده، مىگويد: به آنان كه براى طواف كعبه دل احرام بستهاند و وصال دائم او را طالبند، بگو: همان گونه كه كعبه گِل را بىوضو نشايد، كعبه دل و ديدار معشوق را بىوضوى عشق شايسته نباشد. و به گفته خواجه در جايى:
خوشا نماز و نياز كسى كه از سرِدرد به آب ديده و خون جگر طهارت كرد
و نيز در جايى مى گويد:
نماز در خم آن ابروان محرابى كسى كند كه به خون جگر طهارت كرد