میگویند که دختر حاکم شهر را میبردند، او خیلی زیبارو بوده اما اهل فهم بود_ در طول تاریخ از این ها بودند_ یک فرد که نه قیافه داشت نه آن چنان چیزی عاشق این خانم میشود، دنبالش راه میافتد، اطرافیان آن دختر هم شلاقش میزدند که برگرد اما دست بردار نبود. سرو صدا بلند میشود، میگویند، یک
جوانی که نه قیافهای دارد نه موقعیتی، نه از فلان طایفه هست عاشق شما شده است میگوید: اجازه بدهید بیاید. میگویند خانم زندانیاش کنیم؟ میگوید نه، بگذارید بیاید. به قصر که میرسد میگویند بیا داخل. جوان میآید. اینجا خیلی خوب است مثالی که عرفا میزنند برای همه ما خوب است که گاهی هیچ چیزی ندارد از خدا و اهل بیت توقع دارد. مرد حسابی یک ذره سنخیتی داشته باش بعد وصال یار را بخواه هنوز از رذایلت یک توبه هم نکردی بعد توقع داری امام زمان اجازه بدهد محضرش برسی. این دختر خانم به این جوان گفت بیا جلو آینه هر دو میایستیم فقط تو انصاف بده آیا همتای من هستی؟! وقتی که در آینه نگاه کرد دید که بین آنها زمین تا آسمان فرق است. سر را پایین انداخت و رفت که رفت دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. ما باید یک سنخیتی داشته باشیم. آقا توقع داری مقامات معنوی کسب کنی یک مقدار رنگ و بوی امام زمان بگیر بعد توقع داشته باش آقا به تو جلوهگری بکند، حضرت باری تعالی به تو تجلی کند، تو حداقل این تاریکیهای سر و صورتت را هم پاک نکردی که در اثر ظلمت و گناههاست.
استاد غفاری، خلوت عشق، ص۸۴